کلاغی بالای درخت پیتزا میزد.
روباه گفت: چه سری چه دمی عجب تیریپ خفنی، آواز بخون فیض ببرم.
کلاغ پیتزا رو زیر بغل زد و گفت: عوضی روزی که پنیرو بردی سوم دبستان بودم... الان لیسانسم...
روباه گفت: واسه همینه که پرات ریخته؟
کلاغ پر باز کرد که نگاه کنه پیتزا افتاد.
روباه گفت: روزی که پنیرتو بردم دانشجو بودم،
الان استاد دانشگاهم